هزارک - بزرگان و پیشکسوتان اين هنر تعريف میكنند كه در زمانهای قديم پادشاهی به نام اسكندر بوده است، او بر بالای سرش دو شاخ داشته است.
شاه هميشه شاخهای خود را از مردم پنهان می كرد و نمی گذاشت كسي از اين راز باخبر شود و هركسی را كه به نوعی شاخهای او را می ديد، بلافاصله دستور می داد كه او را بكشند. شاه هر وقت كه آرايشگری برای اصلاح سر و صورت او به قصر شاهی قدم می گذاشت، بعد از انجام كارش به افراد خود دستور می داد كه او را بكشند، زيرا كه او شاخهای او را ديده است. تا اين كه روزی آرايشگری جوان، خوش قامت و خوش سيرت، برای اصلاح سر و صورت او به كاخ شاهی قدم می گذارد. شاه از ديدن اين جوان زيبا و خوش هيكل، دلش نمی آيد كه اورا بكشد، بنابراين به او كه به راز شاخهای سرش پی برده است، می گويد او را نخواهد كشت به شرط اين كه اين راز را در نزد خود نگاه بدارد، اگر چنانچه روزی بشنود كه او اين راز را در نزد كسی فاش كرده، آن وقت او را خواهد كشت. آن جوان شرط شاه را قبول می كند و مرخص می شود.
اين جوان روزها، ماهها و سالها اين راز را از ديگران پنهان نگاه می دارد و به قول خود عمل می كند و از طرفی بسيار نگران است و حفظ اين راز بر وجودش فشار می آورد تا اين كه او روزی به ميان نيزاری كه در خارج از ده بوده، می رود. در ميان آن نيزار چاهي بوده است، آن جوان به كنار آن چاه می رود و بعد سرش را به داخل چاه كرده و بلند فرياد می زند: اسكندر شاه شاخ دارد، اسكندر شاه شاخ دارد. او اين جمله را چندين بار با صدای بلند تكرار می كند تا اين كه دلش آرام می گيرد.
می گويند بعد از آن، نيزار به صدا در می آيد كه اسكندر شاخ دارد و به اين ترتيب، نی صدادار می شود و بعد چوپانان از اين نی های صدادار خوششان می آيد و از آن استفاده می كنند و در كنار گله گوسفندان خود نی می زنند و بعد گوسفندان نيز به اين صداها آشنا شده و با آن انس می گيرند. به همين خاطر نی را ساز چوپانان می دانند.
روايتی ديگر:
حاج عبداله آخوند سن سبلی، امام جمعه و جماعت روستای پيرواش، از توابع شهرستان آققلا ، درمورد پيدايش سازی به نام نی، با استناد به گفتههای پدرش به نام ايشان آخوند، كه يكی از شخصيتهای مذهبی تركمن می باشد اين طورنقل می كند: روزی حضرت علی (ع) وجودش مملو از ثنا و نيايش خالق يكتا شده بود ونمی توانست اين عشق الهی را تحمل كند و برای چاره جويی نزد پيامبر برحق خدا، حضرت محمد(ص) می رود و حال خويش را بازگو می كند. رسول خدا به او می گويد، برای اين كه آرامش خود را بازيابی در خارج از مكه نيزاری وجود دارد و در ميان آن نيزار چاهی هست، به آنجا برو و دهان خود را به داخل آن چاه كرده و با صدای بلند خدای تبارک و تعالی را نيايش كن و از درگاه او كمک طلب كن تا مداوا شوی. حضرت علی(ع) گفتههای رسول خدا را اجرا می كند و به آن محل می رود وبا صدای بلند، با خدای خود راز و نياز می كند و بعد تمام نی های اطراف آن چاه به صدا در می آيند و بدين ترتيب نی صدادار می شود و بعد چوپانان از اين نی های صدادار خوششان می آيد و از آن استفاده می كنند.
روايت چوپان
روايتی است كه در آن نی نوازی به داد چوپان می رسد. اراز محمد عنايتی، ساكن روستای چن سولی، در باره اين موضوع چنين تعريف می كند: در زمان های قديم چوپانی در صحرا در حال چرانيدن گوسفندان خود بود، كه يك مرتبه تعداد زيادی گرگ، از چهار طرف به گله او حمله ور می شوند. چوپان هر كاري كه می كند، نمی تواند حريف گرگها شود. او از اين كه گوسفندان در برابر چشمانش، توسط گرگها دريده می شدند و كاری از دستش برنمی آمد، بسيار ناراحت بود. در اين موقع فكری به سرش زد و نی خود را به دست گرفت و به بالای تپهای كه در نزديكی او بود رفت و شروع به نی نوازی كرد و از نی خود كمك گرفت، تا بلكه اهالی ده صدای نی او را بشنوند و به كمك او بيايند. از قضا اهالي ده صدای نی او را شنيدند و با خود گفتند كه حتماً چوپان به كمك نياز دارد و گرنه اين قدر پشت سرهم نی نمينواخت و با صدای نی خود كمك طلب نمی كرد. آنها گفتند، اين آهنگی كه او می نوازد آهنگ كمك طلبيدن است. آنان بلافاصله و به طور دسته جمعی به طرف آن تپهای كه صدای نی می آمد،حركت كردند و ديدند كه گرگ به گله گوسفند حمله كرده و گوسفندان آن چوپان را دارد از بين می برد . اهالی ده سر و صدا كنان به گرگها حمله كردند و آنها را فراري دادند و بدين ترتيب بقيه گوسفندان آن چوپان، از دست گرگها نجات داده ميشود.
روايت علت غمناك بودن نی
راوی: مرحوم جمعه قلي قربانی، ساكن روستاي پاشای كلاله
در زمانهای قديم، زن و شوهر پيری درگوشهای از تركمن صحرا، با هم زندگی می كردند. روزی از روزها آن مرد پير به همسرش می گويد كه دلش می خواهد نی بنوازد. همسرش
می گويد، حالا از كجا نی گير می آيد. مرد می گويد از قديم نقل بوده كه نی بر روی قبرزن می رويد.زن می گويد اگر اينطور است، هروقت كه من مردم و اگر بر روی قبر من نی روييد، تو آن را بگير و براي شادی دلت نی بنواز، به شرط اينكه هر وقت نی نواختی، مرا به ياد بياور. از قضا روزی از روزها، آن زن میميرد و بعدها بر روی قبر او نی می رويد. آن مرد نی را می گيرد و از آن نی هفت بند درست می كند و بعد نی نوازی می كند. از اين نی، صدای بسيار غمناك بيرون می آيد. او هر بار به قول خود عمل می كند و موقع نواختن نی به ياد همسرش می افتد. اين نوازنده، روزی از روزها همسرش را فراموش می كند و سعی ميكند، آهنگ شادی بنوازد، اما هرچه تلاش می كند، آهنگ شاد از نی بيرون نمیآيد. روزها
می گذرد و شبی از شبها، آن مرد همسرش را در خواب می بيند كه از او گله مند است و به او می گويد كه چرا موقع نی نوازی او را فراموش می كند؟ مرد جواب می دهد، اگر من ترا فراموش كرده باشم، اين نی ترا فراموش نمی كند و دائم صدای غمناك از آن بيرون می آيد و هميشه ترا به ياد من می اندازد.
راوی می گويد: به همين خاطر صدای نی هميشه غمناك است.
یادداشتی از: موسی جرجانی