هزارک - “آی دوغدی” سرظهر به خانهاش برگشت و ديد كه چند مهمان انتظارش را می كشند. با آنان سلام و احوال پرسی كرد و يک قوری چای سبز دم كشيده را جلوی مهمانان گذاشت و يكی را هم به پيش خودش كشيد.
يكی از مهمانان سكوت را شكست و گفت:
ـ خسته نباشيد، آی دوغدی آقا.
ـ زنده باشيد فرزندانم. البته كشاورزی امسال زياد هم خستگی ندارد. خب كاری اگر داريد بفرماييد.
ـ آی دوغدی آقا، ما از “قاضی اوی” (نام روستا) می آييم. می خواهيم زندگی برادر كوچكمان را سر و سامانی بدهيم. برای عروسی اش “بخشی” می خواستيم. صحت چوپان كه بگوييد، اهالی آن اطراف ما را می شناسند.
ـ پس با خبر خوش آمدهايد. بگوييد “الله بردی” جان را می خواهيد نه من را. بسيار خوب. ان شاء الله معطل نمی كند و حتما می آيد.
آن روز گذشت و سه روز بعد، الله بردی به خانه برگشت.
آی دوغدی آقا از لحن سلام كردن او فهميد كه تا چه اندازه خسته است، اما پيغام مهمانان روستای قاضی اوی را پيش از هرچيزی به او رسانيد.
الله بردی كفشهايش را از پا در نياورده روی زير انداز دراز كشيد. بعد نفسی عميق كشيد و گفت:
ـ پدرجان، عروسی جای خود دارد، دروی محصول را كی شروع كنيم؟ من كه روزها در خانه نيستم و نميتوانم كمكتان كنم.
- تو غصه آن را نخور پسرم. بخشي فرزند مردم است. وقتی به درد مردم بخوری، مثل اين است كه به پدرت كمک كردهای.
الله بردی در سكوت سقف خانه را می نگريست.
آی دوغدی آقا ادامه داد:
ـ پسرجان، پدر و مادرت خودشان از عهده كارشان برمی آيند. تو برو، چون وقتی تو هم سر و سامان گرفتی و عروس به خا نه آوردی، آن وقت شايد مشكل باشد و نتوانی به اين جا و آن جا بروی.
ـ اين هم حرفی است، نمی توانم هرجا كه می روم همسرم را با خود ببرم. راستی آن موقع چه بايد كرد؟
ـ پسرم، مثالی برايت می آورم، در روستايی دور، دختری زندگی می كرده كه عاشق ساز و آواز بوده است. روزها می گذرد و سرانجام دختر با يک بخشی جوان ازدواج می كند. روزی عروس به خانه پدرش می آيد. همسايه ها دورش جمع می شوند و احوالش را می پرسند و از حال و روزگار داماد جويا می شوند. عروس كه از شوهر بخشی اش دل پُری داشته می گويد: نمک به زخمم نپاشيد، اگر قرار باشد دوباره شوهر كنم، نه تنها با يک بخشی ازدواج نمی كنم، بلكه عروس كسی هم نمی شوم كه در روستايش يک بخشی زندگی كند، چون بخشی هميشه مهمان خانه خود است. فرزندم، می خواهم همين مشكل را با تو درميان بگذارم، اگر عروسمان از اين عروسها باشد...
الله بردی خندهاش را خورد و با جديت گفت:
ـ پدرجان، ما از آن نوع دختران حرفی نمی زنيم، همه كه مثل هم نيستند.
الله بردی بخشی، روز چهارم موقع غروب به روستای قاضی اوی رسيد. "صحت چوپان" او را به گرمی پذيرفت و شترش را در جايی بست.
با او احوال پرسی كرد و گفت:
ـ بخشی، با اسمت آشنا هستم. آفرين بر تو. خواستهی ما را به جا آورده ای. مردم “ آخال” (نام منطقه) چطورند؟
ـ همه به شما سلام رساندند.
ـ از همهشان ممنونم، زنده باشند.
هنوز تعارفات صحت چوپان تمام نشده بود و به داخل خانه نرفته بودند كه چشمان بخشی به شعلههای آتشی افتاد كه از دور ديده می شد.
بخشی به اطرافيان رو كرد و گفت:
ـ ببخشيد، آن شعلههای آتش را خودتان روشن كرديد؟
در همان لحظه صداي هراسان جارچيها در اطراف پيچيد.
ـ آهای مردم هركس اسب دارد، سوار اسبش شود و آماده باشد، ياغی ها حمله كردند.
همه سوار بر اسب آماده نبرد شدند. بخشی هم بدون هيچ سلاحی سوار بر شترش شد و با آنان همراه شد. نمی دانست چكار كند. به اين طرف و آن طرف می رفت و حيران بود. با خودش گفت:
ـ چه كاری از دستم برمی آيد؟ توی اين اوضاع چه كسی مرا می شناسد؟ هيچ كس. شايد بتوانم فرمانده ياغی ها را پيدا كنم. اگر پيدايش كنم با او صحبت ميكنم. می گويم من سلاح ندارم، اهل جنگ و دعوا هم نيستم. مردم بی گناهند، چرا آنان را می كشيد؟
الله بردی از شترش پايين آمد. دوتارش را به دست گرفت و درميان تاريكی ناپديد شد. از بين بوتهها و خار و خاشاك گذشت و آرام به طرف ياغی ها رفت، به چادر فرمانده آنان نزديك شد. همين كه خواست داخل شود نگهبانان او را گرفتند و كشانكشان به چادر فرمانده بردند. فرمانده تا او را با آن هيبت ديد ابروهايش را درهم كشيد و گفت:
ـ اين ديگر كيست؟ از كجا پيدايش كرديد؟
ـ خودش آمده.
ـ كی هستی؟ حرف بزن.
ـ من بخشی هستم.
ـ بگو ببينم برای چه آمدی؟
ـ من آمدم تا خواهش كنم خون بی گناهان را نريزيد.
ـ كدام بی گناهان؟ من كه به ميل خودم خون نمی ريزم. ما افراد خان هستيم. فقط دستور را اجرا می كنيم.
اگر از جانت سير نشدهای دوتارت را بگير و تا وقت داری از اين جا دور شو. بخشی را كشانكشان از چادر بيرون بردند و در دل شب در صحرا رها كردند. او درحالی كه دوتارش را بغل كرده بود به زمين افتاد.
نمی دانست در آن تاريكی مطلق چه كند. آرام آرام به جايی كه شترش را رها كرده بود آمد. شتر همان جا مشغول خوردن خار بود. سوار شد و به طرف محل زد و خورد حركت كرد.
در آن تاريكی معلوم نبود چه كسی با چه كسی می جنگد. درميان آن همه سروصدا نمی شد با كسی صحبت كرد. بخشی می خواست فرياد بزند: آهای ياغی ها، جنگ و خونريزی را بس كنيد. خوب فكر كنيد با چه كسی داريد می جنگيد؟ اما می دانست كه هرقدر هم فرياد بزند، نمی تواند آن غوغا را بخواباند. به ناچار در جايی ساكت و آرام مشغول تماشای جنگ شد. درهمان موقع كسی افسار شترش را گرفت و به طرف جلو كشيد. بخشی ترسيد و خود را روی ماسهها انداخت. خوب كه دقت كرد صحت چوپان را ديد. او را در آغوش گرفت و پرسيد:
ـ تو چطور در اين شلوغی مرا شناختی؟
ـ همه از بزرگ و كوچك سلاح به دست دارند. هركسی برای نجات خودش تلاش می كند. تنها تویی كه يک جا ايستادهای و زل زدهای. مگر می شود وقت جنگ اينطور ايستاد؟ همراهم بيا. ياغی ها را فراری می دهيم. حالا ديگر آنها شروع به عقبنشينی كردهاند. تمام فكرم تو بودی.
اين طرف و آن طرف سر زدم پيدايت نكردم. با خودم گفتم، نكند چيزت شده باشد. خيلی ترسيدم. آخر تو مهمان من هستی.
آن شب به هرشكل جنگ با رشادت مردم پايان يافت و ياغی ها پراكنده شدند. صبح زود مردم روستا كشته شدگان خود را به خاک سپردند.
فردای آن شب، صحت چوپان به جای آلاچيقهای جشن عروسی “سايمن” های (چادر) عزا برپا كرد و در موقع روانه كرن بخشی به او گفت:
ـ سفر بخير بخشی، اگر خدا قسمت كند دوباره عروسی راه می اندازيم.
وقت نماز عشاء بود كه الله بردی خسته به در خانه بهترين دوستش يعنی “جوما” رسيد.
جوما از رفتن الله بردی به روستای قاضی اوی خبر داشت و تا بخشی را ديد كه برگشته است گفت:
ـ چی شده بخشی، زود برگشتی. انشاءالله خير است؟ ببينم چی شده؟ صدايت طور ديگری شده است.
ـ جوما، فعلا بهتر است يک قوری چايی به من بدهی تا خستگی دركنم، بعد تمام ماجرا را تعريف می كنم، چون نمی خواستم پدرم غمگين شود اول پيش تو آمدم.
ـ اين هم چای داغ، تعريف كن.
بخشی درحالی كه قوری چايی در مقابلش بود، هرچه ديده بود برای جوما تعريف كرد و گفت:
ـ آن چه را كه ديدهام اگر با زبان دوتار بيان نكنم، با حسرت خواهم مرد. هنوز هم دلم می لرزد.
دوتار بخشی شروع به زاری كرد.
جوما هر از گاهی سرش را با تأسف تكان می داد و می گفت:
ـ عجب، عجب پس اينطور، الهی ريشه ظلم و جور بسوزد.
صدای غمگين دوتار بخشی در صحرا پيچيد. بخشی با سازی كه می نواخت از غم خود می كاست. او پس از مدتی دست از نواختن دوتار برداشت، نفس راحتی كشيد و بعد با صدای لرزانی گفت:
ـ جوما، تو اولين كسی هستی كه اين آهنگ جديد را می شنوی.
اين آهنگ را به آن جوانان كشته شده هديه می كنم و نام آن را “آت چاپار” می گذارم.
آت چاپار (تاخت اسب) آهنگیست غم انگيز و پر ماجرا از نبرد مردم با ياغيان.
منبع: هزارک
نوشته ای از: آلتین جرجانی
عکاس: علی اصغر بیانی