مرد جوان شال گردنش را محکمتر کرد و کلاهش را تا روی ابرو پایین کشید. فردا در دانشگاه امتحان داشت و امشب در کنار آتشِ میانِ حیاط، در خانهای تاریخی که حالا هتل بود، سرمای بهمن را در سینهاش به گرمای چای میشست.
چیزی نخورده بود و بعید میدانست که هتل غذایی مناسب سرماخوردهها داشته باشد. زنی جاافتاده سفارشها را میگرفت و از پلهها پایین میرفت. چنددقیقه بعد با سینی غذا بالا میآمد و با نگاهْ راهش...
ﺳﻪشنبه، 03 خرداد 1401 - 10:51
تعداد بازدید: 942